I want a baby!
÷ من بچه میخوام
با شنیدن صدای همسرت که روی مبل لم داده بود و تلوزیون نگاه میکرد، لبخندی زدی و با لحنی آمیخته به خنده لب زدی
× بچه میخوای؟
÷اوهوم[صدای تلویزیون رو کم کرد] چرا میخندی؟
همونطور که پودر قهوه رو توی دستگاه قهوه ساز میریختی، بدون نگاهی بهش جواب دادی.
× هیچی فقط... چرا انقدر یهویی به این نتیجه رسیدی؟
÷ یهویی نبود
برگشتی و همسرت رو اونطرف میز نهار خوری دیدی که با جدیت بهت نگاه میکرد. بعد از زدن دکمه قهوه ساز به سمتش برگشتی و منتظر بهش خیره تا حرفشو تکمیل کنه.
÷ میدونی مدت هاست که وقتی اطرافمو میبینم... حس خالی بودن دارم؛ انگار که... یه چیزی کمه.
× و اون چیز[مکثی کردی]بچست؟
÷ آره... یعنی نه، نمیدونم[روی صندلی دورِ میز نشست] شاید.. [مکثی کرد] مثلا زندگی چان هیونگ رو ببین، بچه دومشون داره به دنیا میاد و... اونا کنار هم خیلی شادن.
از این حرف کمی جا خوردی، تو اصلا از مقایسه زندگی خودتون با بقیه لذت نمیبردی و در حالت عادی هم احساس ناکافی بودن برای هان رو داشتی و این مقایسه ها فقط حالتو بدتر میکرد.
× هی صبر کن صبر کن... یعنی تو کنار من شاد نیستی؟
با این سوالت هان شوکه شد و جوابی نداد
× من برات کافی نیستم درسته؟ برای اینکه کنارم بتونی احساس خوشبختی کنی نیاز به شخص سومی هست نه؟
همسرت که تازه متوجه شده بود چیکار کرده از ناش بلند شد و به سمتت اومد
÷ نه ات معلومه که نه[دستاتو گرفت] تو برای من کافی ای...؛ و البته که من کنار تو خوشبخت ترین مرد روی زمینم و چرا باید خوشحال نباشم هوم؟
ازت کمی فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید، نگاهشو به پایین داد و ادامه حرف هاشو با صدای آهسته تری زمزمه کرد
÷ من فقط...[مکثی کرد] فقط وقتی به زندگی بقیه اعضا نگاه میکنم که هر کدومشون درگیر بچه هاشونن و دارن پدر شدن رو زندگی میکنن؛ با خودم میگم چرا...[ثانیه ای ساکت شد و با تردید جملشو ادامه داد] من نه؟ چرا ما نه هوم؟
نگاهی بهش کردی، شاید اون داشت درست میگفت! بعد از چهار سال زندگی در کنار هم، هان حق داشت خواسته هایی به زبون بیاره...
× من فقط [نگاهشو بهت داد] نمیخوام شخص سومی توی رابطمون وجود داشته باشه
آهسته گفتی؛ مثل بچه کوچیکی که از بیان حرف های دلش خجالت میکشه... و قطره اشکی از روی گونت به پایین سُر خورد.
× میخوام تمام توجهت مال من باشه، تمام حرفات و محبتت و هر چیزی که مربوط به توعه...[گریت شدت گرفت] نمیخوام یه بچه بینمون قرار بگیره هان[دستاتو روی چشمات گذاشتی و همچنان با صدای لرزونی ادامه دادی] نمیخوام...
خنده آهسته ای کرد و به سمتت اومد،
÷ تو واقعا فکر کردی یه بچه فسقلی قراره عشق منو نسبت به تو کمتر کنه؟
با لحنی آمیخته به خنده حرف زد و با پشت دستش خیسیِ روی گونت رو پاک کرد، دستش رو نوازش بار روی صورتت کشید و در همون حین لب زد؛
÷ فکر میکنی این نوازش ها قراره متعلق به یکی دیگه بشه؟
دستش رو به زیر چونت برد و سرت رو بالا کشید،با چشم های مملو از عشقش نگاهت کرد و بعد بوسه آهسته ای روی لبت کاشت.
÷ یا فکر میکنی این بوسه ها رو کمتر میکنه؟
چند ثانیه ای بهت خیره موند و بعد دوباره بوسه ای خیس تر از قبلی روی لبت زد، دستش رو کنار صورتت قرار داد و کنترل بوسه رو بدست گرفت؛ البته تو هم کاملا مطیع بودی و به خوبی توی این کار همراهیش میکردی...
حبس شدن جسم ظریفت بین اُپِن و هیکل درشت مردت اونقدری برات هات بود که حتی تصورش هم باعث خیسی بین پاهات میشد، چه برسه به الان که زیر بارونی از بوسه ها و مارک هاش قرار داشتی. با کج کردن گردنت فضای بیشتری رو دراختیارش گذاشتی، آه و ناله های آهستهت همسرت رو بیشتر از خودبیخود میکرد و برای تصرف تنت تشنه تر میشد؛ و دستش روی بدنت بیشتر به سمت پایین حرکت میکرد، تا اینکه متوقف شد. ازت فاصله گرفت و در حالی که در یک سانتی صورتت قرار داشت لب زد؛
÷ هیچکس، هیچوقت، نمیتونه توجه من رو از روی تو برداره پرنسس[مکثی کرد] حتی... اون فسقلیِ شیطونی که خودم پدرش باشم.
خنده آهسته ای کردی و دستات رو دور گردنش حلقه کردی.
و اون شب، در حالی که حرارت بین شما بیشتر میشد؛ فنجون های قهوه گوشه ای از آشپزخونه تا صبح دست نخورده باقی موندن و سرد شدن؛ چراکه دلیل محکم تری برای بیدار موندن تا صبح وجود داشت!
•end•
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
با شنیدن صدای همسرت که روی مبل لم داده بود و تلوزیون نگاه میکرد، لبخندی زدی و با لحنی آمیخته به خنده لب زدی
× بچه میخوای؟
÷اوهوم[صدای تلویزیون رو کم کرد] چرا میخندی؟
همونطور که پودر قهوه رو توی دستگاه قهوه ساز میریختی، بدون نگاهی بهش جواب دادی.
× هیچی فقط... چرا انقدر یهویی به این نتیجه رسیدی؟
÷ یهویی نبود
برگشتی و همسرت رو اونطرف میز نهار خوری دیدی که با جدیت بهت نگاه میکرد. بعد از زدن دکمه قهوه ساز به سمتش برگشتی و منتظر بهش خیره تا حرفشو تکمیل کنه.
÷ میدونی مدت هاست که وقتی اطرافمو میبینم... حس خالی بودن دارم؛ انگار که... یه چیزی کمه.
× و اون چیز[مکثی کردی]بچست؟
÷ آره... یعنی نه، نمیدونم[روی صندلی دورِ میز نشست] شاید.. [مکثی کرد] مثلا زندگی چان هیونگ رو ببین، بچه دومشون داره به دنیا میاد و... اونا کنار هم خیلی شادن.
از این حرف کمی جا خوردی، تو اصلا از مقایسه زندگی خودتون با بقیه لذت نمیبردی و در حالت عادی هم احساس ناکافی بودن برای هان رو داشتی و این مقایسه ها فقط حالتو بدتر میکرد.
× هی صبر کن صبر کن... یعنی تو کنار من شاد نیستی؟
با این سوالت هان شوکه شد و جوابی نداد
× من برات کافی نیستم درسته؟ برای اینکه کنارم بتونی احساس خوشبختی کنی نیاز به شخص سومی هست نه؟
همسرت که تازه متوجه شده بود چیکار کرده از ناش بلند شد و به سمتت اومد
÷ نه ات معلومه که نه[دستاتو گرفت] تو برای من کافی ای...؛ و البته که من کنار تو خوشبخت ترین مرد روی زمینم و چرا باید خوشحال نباشم هوم؟
ازت کمی فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید، نگاهشو به پایین داد و ادامه حرف هاشو با صدای آهسته تری زمزمه کرد
÷ من فقط...[مکثی کرد] فقط وقتی به زندگی بقیه اعضا نگاه میکنم که هر کدومشون درگیر بچه هاشونن و دارن پدر شدن رو زندگی میکنن؛ با خودم میگم چرا...[ثانیه ای ساکت شد و با تردید جملشو ادامه داد] من نه؟ چرا ما نه هوم؟
نگاهی بهش کردی، شاید اون داشت درست میگفت! بعد از چهار سال زندگی در کنار هم، هان حق داشت خواسته هایی به زبون بیاره...
× من فقط [نگاهشو بهت داد] نمیخوام شخص سومی توی رابطمون وجود داشته باشه
آهسته گفتی؛ مثل بچه کوچیکی که از بیان حرف های دلش خجالت میکشه... و قطره اشکی از روی گونت به پایین سُر خورد.
× میخوام تمام توجهت مال من باشه، تمام حرفات و محبتت و هر چیزی که مربوط به توعه...[گریت شدت گرفت] نمیخوام یه بچه بینمون قرار بگیره هان[دستاتو روی چشمات گذاشتی و همچنان با صدای لرزونی ادامه دادی] نمیخوام...
خنده آهسته ای کرد و به سمتت اومد،
÷ تو واقعا فکر کردی یه بچه فسقلی قراره عشق منو نسبت به تو کمتر کنه؟
با لحنی آمیخته به خنده حرف زد و با پشت دستش خیسیِ روی گونت رو پاک کرد، دستش رو نوازش بار روی صورتت کشید و در همون حین لب زد؛
÷ فکر میکنی این نوازش ها قراره متعلق به یکی دیگه بشه؟
دستش رو به زیر چونت برد و سرت رو بالا کشید،با چشم های مملو از عشقش نگاهت کرد و بعد بوسه آهسته ای روی لبت کاشت.
÷ یا فکر میکنی این بوسه ها رو کمتر میکنه؟
چند ثانیه ای بهت خیره موند و بعد دوباره بوسه ای خیس تر از قبلی روی لبت زد، دستش رو کنار صورتت قرار داد و کنترل بوسه رو بدست گرفت؛ البته تو هم کاملا مطیع بودی و به خوبی توی این کار همراهیش میکردی...
حبس شدن جسم ظریفت بین اُپِن و هیکل درشت مردت اونقدری برات هات بود که حتی تصورش هم باعث خیسی بین پاهات میشد، چه برسه به الان که زیر بارونی از بوسه ها و مارک هاش قرار داشتی. با کج کردن گردنت فضای بیشتری رو دراختیارش گذاشتی، آه و ناله های آهستهت همسرت رو بیشتر از خودبیخود میکرد و برای تصرف تنت تشنه تر میشد؛ و دستش روی بدنت بیشتر به سمت پایین حرکت میکرد، تا اینکه متوقف شد. ازت فاصله گرفت و در حالی که در یک سانتی صورتت قرار داشت لب زد؛
÷ هیچکس، هیچوقت، نمیتونه توجه من رو از روی تو برداره پرنسس[مکثی کرد] حتی... اون فسقلیِ شیطونی که خودم پدرش باشم.
خنده آهسته ای کردی و دستات رو دور گردنش حلقه کردی.
و اون شب، در حالی که حرارت بین شما بیشتر میشد؛ فنجون های قهوه گوشه ای از آشپزخونه تا صبح دست نخورده باقی موندن و سرد شدن؛ چراکه دلیل محکم تری برای بیدار موندن تا صبح وجود داشت!
•end•
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۴۰.۴k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط